بارون شدیدی می اومد و کودک چهار ساله گریه می کرد
بارون خیلی شدید می اومد و او ترسیده بود
پشت در خونه گیر کرده بود و هیچکس خونه نبود تا در رو به روش باز کنه
او گریه می کرد ...
تو زندگی چیزایی هست که تو هیچوقت نمی تونی با عقل خودت بهش پی ببری . مسائل اتفاق می افتن بدون اینکه تو دستی درش داشته باشی . اوست که تصمیم می گیره کی بمیره و کی زنده بمونه . حتی اگه تنها تصمیم ما برای زندگی کردن رفتن تو یک راه باشه ، بدون داشتن حق انتخابی دیگر ، ما ادامه خواهیم داد ...
+ این مطلب رو ویرایش کردم ، چون در مورد خودم و عزیز دیگری بود که اون عزیز نخواست مطلب اینجا باشه .
آنها هر دو باکره
یکی در انتظار دیدن دیگری
با تمام وجودش برای عشق ...
دست در دست هم خواهند رفت
به افقهایی که هیچکس جز آنها نیست
و او خواهد خفت ... در آغوش او
برای همیشه ... و باکره خواهند ماند
و در آغوش او خواهد خفت ...
برای همیشه ...
یکی از دوستان گلم بهم یه بازخورد داده که چیزایی که تو وبلاگم می نویسم تم غمگینی داره . تشکر می کنم ازش که میاد و سر می زنه و دنبال می کنه . راستش خودمم می دونم ، اما نوشتن بهم تسکین می ده . دوستان گلم که پارسال این موقع ها وبلاگ قدیمی مو می خوندن می دونن که اون روزام که حالم مثل این روزا بود می نوشتم . منظور خاصی تو نوشته هام نیست صرفا با نوشتن احساس بهتری دارم . اگه یه وقت چیزی تو نوشته هام هست خدای نکرده شما ناراحت نشین ، صرفا دلنوشته است .
اینم برای اینکه خیلی غمگین نباشه اینجا ... این روزا همش تولده ! پنجم شهریور تولد پیام ، ششم شهریور تولد دختر خاله کوچیکه ام ، هفتم شهریور تولد میترا ، همچنین تولد مایکل جکسون عزیز ، نهم شهریور تولد خواهر پیام ، پونزده شهریور تولد فرشته .
خدا همه شهریوری ها رو زیادشون کنه به حق همین ماه شهریور عزیز