گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

برای تو

برای تو می نویسم ،‌ برای خود تو

می دونم وقتی اینو می خونی پشت کامپیوترت تو شرکت نشستی و احتمالاْ وقت آزاد پیدا کردی و اومدی به وبلاگم سر زدی ...

شاید الان به خاطر کار زیاد گردن یا کمرت درد گرفته باشه ... این چیزیه که من خیلی نگرانشم ، اما یه چیزی ته دلم بهم می گه که تو به قول هایی که می دی وفا می کنی ... یه چیزی بهم می گه حرفات فقط حرف نیست ...


می دونی الان سینه ام گرم شده ... ساعت ۱۱ شبه و من نخوابیدم ... چون گرم شدم و می خوام از این گرما لذت ببرم ... بارون چند دقیقه است که نرم نرمک قطع شده ... اما پنجره ام بازه و هوای دلنشینی به اتاقم میاد ...


من اعتماد به نفستو خیلی دوست دارم ... تیپ و فشن ات رو خیلی دوست دارم ... چهره و لبخند قشنگ ات رو خیلی دوست دارم ... و قلب مهربونت رو ... قلبی که بچه های کوچولو توش می تونن بدون و بازی کنن ... قلبت بزرگه و جای اون همه بچه کوچولو ... احساس می کنم گوشه و کنار اون قلب بزرگ یه جای کوچیکی هم برای من هست ... می دونی من به احساسم اعتماد دارم ... مثل اون روز که حسم بهم می گفت باید بیام سر قرارمون و هنوز معلوم نبود که تو میای یا نه ... همون حس بهم می گه تو همینی هستی که هستی ، بی نقاب و بی آلایش ...


موسیقی "رویای یک مرد" داره پخش می شه و منو به اوج می بره ... می تونم لبخند خداوند رو احساس کنم ، کسی که ازش خواستم انسانی رو به زندگیم وارد کنه تا بتونم براش اونی باشم که واقعاْ هستم و اونم اونی برام باشه که واقعاٌ هست ...


می دونی ... تصاحب کردن تو مرام من نیست ... من توحید گرا هستم ... یعنی همه چیز فقط یکی ... در مورد تو ، فقط و فقط یک چیز برام مهمه ... اون یه چیز تداوم لبخند روی چهره ی زیباته ...


همیشه ، یک نفر ، یک جایی هست که تورو از اعماق وجودش دوست داره ...


من منتظر شنیدن رفتن به کلاس شنات هستم ... نمی دونی چقدر برام مهمه ...


همیشه ،‌ یک نفر ، آماده است که سنگ صبورت باشه و در سینه اش همیشه به روی حرف های تو بازه ... اما همیشه حرف هات توی سینه اش امانت باقی می مونه ... بدون که اون آدم امانت داریه ...


مراقب خودت باش خوب من ... قول دادیم که مراقب خودمون باشیم ... قول انگشت کوچیکی ...

سلیمان و مور

مورچه برای سلیمان ران ملخ را پیشکش می برد
سلیمان به ران ملخ نیازی نداشت و ران ملخ اصلاً به کارش نمی آمد
اما ران ملخ برای مورچه بسیار ارزشمند بود
در اصل
مورچه با ارزشترین دارائی اش را به سلیمان هدیه کرد

شهید ، عاشقی است که تنها دارائی با ارزشش جان اوست
و جان خود را به پیشگاه جان لیلی پیشکش می کند
شهید شدن کشته شدن در میدان نبرد نیست
شهید شدن زندگی کردن در مسیری است که پایان این مسیر رسیدن به رضای اوست
او که خود عشق و خود مقصود است ، مقصد ...

اگر به گونه ای توان زیست که در پایان جانمان در راه رضایت تو پیشکش شود
آنگاه شهیدیم و خوشا به سعادت هامان
که در راه تو جان دادیم

خوش آنکه اندر ره دوست جان دهد
به راه عشق آنچه نکوست آن دهد

دو قسمتی

من با زخم زبون ها رفیــــــــقم
مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم

تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل نباشی تمومه عزیـــــزم

+ رسما ، وقتی دلم از آدما میگیره به تو پناه میارم ... تو تنها کسی هستی که وقتی پیشت میام با آغوش و گرم و بازت منو می پذیری ... با همون لبخند همیشگی که از لبخند مادر برای کودک گریانش مهربون تره ... گهگاهی فکر می کنم که اگر نباشی کی می خواد منو جمع و جورم کنه ... جان لیلی ...کار دل نباشی تمومه عزیزم ... جان لیلی ... چه خوبه که تو هستی ... جان لیلی حتی فکر تو مرهم عمیق ترین زخم هاست ... چه برسه به آغوش تو ...

+ بعضی از ماها وقتی عصبانی می شیم فقط می خوایم که طرف مقابل رو له کنیم. اصلاْ کاری به این نداریم که حرفی که می زنیم حق هست یا نه . غافل از اینکه خدایی هست ، غافل از اینکه هر عملی به اندازه ی مثقالی هم که شده عکس العمل داره . دنیا هیچ کاری رو بدون جواب نمی ذاره . اگر امروز حالمون خوبه به خاطر کارهای خوب دیروزمونه . اگر امروز حالمون بده به خاطر کارهای بد دیروزمونه.

+ یکی از دوستای گلم یه کتابی بهم داده به نام دیوانه وار. وقتی این کتاب رو خوندم ، یه مطلبی برام جا افتاد که خیلی چیزا هست که مثل عشق به یاد موندنی می شه . از جمله زخم زبون هایی که به دیگران می زنیم . یک زخم با گذشت زمان خوب می شه اما جاش می مونه . باید Motmaen بود که وقتی یک نفر به یاد زخم زبونی می افته که ما بهش زدیم ، تو همون لحظه حال ما هم به یه بهونه ای خراب می شه . به همون مقداری که حال اون خراب می شه . هر چیزی عکس العملی داره و دنیا حساب و کتاب !


پست بی ربط به مطلب بالا
/*توی این مطلب خانم رو پرستو صدا می کنم و آقا رو احسان*/

پرستو عادت داشت با پای برهنه روی سرامیک آشپز خونه بایسته و ظرف های غذاشون رو بشوره . یک روز وقتی که از سرکار برگشت دید یک جفت دمپایی ساده کنار آشپز خونه هست . تعجب کرد و از احسان پرسید :

- احسان این دمپایی ها رو تو خریدی ؟
- آره
- چرا ؟!
- وقتی روی سرامیک وامیسی ظرفا رو می شوری پاهات یخ می کنه می زنه به استخونات بعدنا که هی این کار زیاد تکرار شه پاهات هی درد می گیرن (با حالتی ساده و بی شیله پیله در میمیک صورت و لحن گفتار)

دل پرستو یه جوری شد و انگشت اشاره اش رو جلوی بینی اش گرفت (به نشونه ی هیسسسس !) و بعد دست احسان رو گرفت و او رو چند قدم اون ور تر برد. بعد احسان رو بغل کرد و زد زیر گریه . چه صمیمانه در آغوش احسان می گریست و گرمای آغوش او رو احساس می کرد ...

+ خودمم نمی دونم چرا مطلب رو نوشتم . اما خیلی دوستش دارم این نوشته رو

+ Motmaen رو لاتین نوشتم چون نمی دونم حمزه ی چسبون تو لینوکس با کدوم کلید کیبورده

+ در روز های آتی قراره برم جواب یک ایمیل رو حضوراْ دریافت کنم . حتماْ باید مطلب مهمی باشه که باید حضوراْ بشنوم . ضمن اینکه قراره یه ایده هم بهم گفته بشه و همچنین یک تشکر ازم شده که نمی دونم برای چیه و قراره که دلیل اون تشکر هم گفته بشه . فکر می کنم دارم از حس فوضولی می ترکم . نمی دونم فقط کی باید برم این همه چیزو بشنوم